امان از این بوی ِ پاییز و آسمان ابری !
که آدم نه خودش میداند دردش چیست و نه هیچکس ِدیگری …
فقط میدانی که هر چه هوا سردتر میشود
دلت آغوش گرمتری میخواهد...
برگ ریزان که باشد
باد سرد که بوزد
باران که بیاید
خلاصه بگویم پاییز که باشد
از همیشه تنها ترم و عاشق تر
لعنت به این پاییز دوست داشتنی...
زرد است که لبریز حقایق شده است
تلخ است که با درد موافق شده است
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی
پائیز بهاری است که عاشق شده است
دوستت دارم" را گفت و پاییز شد
درختها بازیشان گرفت مثل قلب من،
هر چه باقی ماند زرد، قرمز، نارنجی، در من افتاد
و صدای خش خش نداد
آوایش از جنس حرف های ناگفته بود
حرف هایی که تمام نمی شوند
مثل درختهایی که سبز می مانند
در غیاب
خاطراتی که دیگر نیستند...
رد پای عطر پاییز را میگیرم ...
کوچه به کوچه، رویا به رویا ...
در انتهای کوچه باغ به جای خالیت میرسم ...!
چه سخت است حضور تو میان برگ های پاییز زده ....